زمستان سال ۱۳۶۴ در پادگان هفت تپه مقرلشکر۲۵کربلا،گردان حضرت مسلم، گروهان ابوذر به فرماندهی محمد شمسیپور، پیک گروهان بودم.
آقا یعقوب یوسفی، جانشین گردان مسلم بود،شجاع، خوش اخلاق و دوست داشتنی.من که یک جوان ۱۹ساله بودم (واحتمالاً خیلی ها مثل من) برای امثال آقا یعقوب و محمد آقا شمسیپور؛احترام وارزش ویژهای قائل بودم از این لحاظ که اینها متاهل هستندو زن و فرزندان خود را رها کرده و بیوقفه در جبههها حضور دارند.
به گمانم دی ماه۱۳۶۴بود که حسین آقا فرزند دوم محمدشمسیپور بدنیا آمد و ایشان با یک مرخصی دو سه روزه به دیدن فرزندش رفت و خیلی زودبرگشت چون عملیات نزدیک بود.
و اما آقا یعقوب یوسفی،آن زمان ایشان دخترسه،چهارسالهای داشت. درآخرین مرخصی قبل از عملیات والفجر۸، وقتی که به پادگان هفت تپه برگشت، این خاطره را برای ما نقل کرد.ای کاش می شد حالت چهره و لحن صحبت های آقا یعقوب را به هنگام بیان خاطره بازسازی کرد.گویا روضه مجسم می خواند، یادآوری وبازگویی آنخاطره همیشه برایم حزن انگیز است.
آقا یعقوب گفت : «موقع خداحافظی باخانواده،اینبار دخترکوچکم رفتار متفاوتی داشت. نمی دانم چرا اینجورشده بود.دفعات قبل،هربار که می خواستم با آن ها خداحافظی کنم؛کفش هایم را دم درب، جلوی پاهایم مرتب می گذاشت خیلی راحت با من خداحافظی میکرد و از آغوشم جدامی شد ، اما این بارکفشهایم را قایم کرده بود وراضی نمی شد آن ها را بیاورد.به نوعی،اجازه رفتن به من نمی داد.مدتی معطلم کرد.من خواهش می کردم و او نازمی کردم.
دخترم رابغل کردم نوازش کردم (چیزی برایش خریدم) کمی با او حرف زدم تا راضی شد کفش هایم را مثل گذشته جلوی پاهایم بگذارد»خدامی داند؛این صحنه وداع با دل پدر چه کرده بود که نتوانست آنرا در سینه خود حبس کند.او که خیلی اهل اینگونه حرف زدن ها نبود ، خودش زبان به سخن باز کرد و این خاطره را در جمع رزمندگان صومعه سرایی تعریف کرد.
السلام علیک یا اباعبدا…
«اگر نازی کند دختر؛خریدارش بود بابا
«بزرگی کن ببوس این دختر کوچکتر خود را
«نهان از چشم طفلان آمدم تا در برم گیری
«بگیری در بغل یک بار دیگر دختر خود را
💐روز دختر بر همه دختران سرزمینمان ایران؛مبارکباد.
💥نقل خاطرهای ازسردارشهید یعقوب یوسفی.ازبخش ضیابر؛صومعه سرا